سلام . بذارید اول توضیح بدم بگم که بخدا دیر اومدنم از قصد نیست به جان خودم هیچ جوره نمی تونم فضای خونه رو به تنهائی تحمل کنم . ظهر تا بیایم خونه شده ساعت یه ربع به سه . تا بابک نهار بخوره و یه چرت بخوابیم شده 5 . بابک که ساعت چهار و نیم دوباره میره سرکار تا 11 و 12 شب . خوب من چطوری این همه وقت تنها بمونم خونه ؟؟؟؟؟
نه اینکه بترسما ولی از حال و هوای خونمون بدم میاد . باور کنید وقتی بابک میاد دنبالم یا سوار سرویس میشم که به سمت خونه حرکت کنم از همون جا حالت تهوع می گیرم . یه روزائی حتی نماز نخونده میرم خونه مامان اینا . حتی شامم رو هم میرم اونجا درست می کنم یا از غذای اونا واسه بابک میارم . واسه همین دیگه خیلی کم می رسم بیام آپ کنم .
الان هم که می بینید واسه اینه که بابک خان هنوز نیومدند منم اگرچه بسیار خوابم میاد ولی خوب گفتم بذار به بهانه آپ کردن خودم رو به زور بیدار نگه دارم .
خوب چه خبرا ؟؟؟ من چند تا خبر دارم البته چند تا که نه یکی دوتا :
اول اون همکارم بودا همون مرتیکه که حرف مفت زده بود ، وقتی حسابی ترسوندمش و حتی ابلاغ تغییر پستشم خورد توی لحظه آخر بخشیدمش . اول به خاطر خدا بعدشم به خاطر اینکه بچه ام بخشش رو یاد بگیره و بدونه لذتی که تو بخشش هست تو انتقام نیست . البته این وسط حرفهای بابک هم خیلی موثر بود . این از این مساله .
دوم اینکه دیروز رفتم سونوگرافی نه یه بار بلکه دوبار . خیلی جای تعجبه که حساب کتاب سن و وزن این بچه با حساب کتاب خاله پری ما جور درنمیاد نمی دونم چطوریاست ؟؟
یکی از سونوها گفت 11 هفته و 1 روزته اون یکی گفت 10 هفته و 1 روزه !!!!!!!! هیچ کدوم هم با خاله پری ما که شروع آخرینش 22 شهریور بود نمی خونه . خلاصه که نمی دونم چطوریه . دکتره هم گیج شده بود .
دیروز اول رفتم بیمارستان فیض واسه سونو . یکی از دوستام اونجا مسئول مدارک پزشکیه واسم نوبت گرفته بود . وقتی دکتر داشت سونو می کرد مانیتور رو بهم نشون می داد . تصویر جنین کاملا مشخص بود . عصری خونه زهره اینا بودم داشتم واسش تعریف می کردم که وقتی دکتره بهم می گفت : " بچه ات " سالمه ، قلبش می زنه ، رشدش خوبه و ........ من فقط یه کلمه اش رو می شنیدم : " بچه ات "
خدایا یه روزی اصلا نمی تونستم تصور کنم که متاهل بشم و تشکیل خانواده بدم .........
فکر نمی کردم مادر بشم ............
و حالا بهم میگن : " بچه ات "
حس غریبیه . هر چند من کلا از احساس چیزی سر در نمیارم ولی خوب نمی دونم چرا یه احساساتی درم داره شکل می گیره . وقتی می شنوم " بچه ات " هم خوشم میاد هم باورم نمیشه !!!!!!
راستی شکلشم خیلی جالب بود سرش کاملا مشخص بود بعد که بردم پیش بچه های مدارک پزشکی بابک دم در ایستاده بود هی به سونو نگاه می کردند بعد به بابک نگاه می کردند بعد می گفتند اه اه اه سرش به باباش رفته کچله !!!!!!! کلی خندیدیم .
نمی دونم . توکل به خدا . خیلی دلم میخاد دختر باشه خیلی خیلی خیلی . یعنی اصولا با بچه پسرها البته غیر از طه خیلی رابطه خوبی ندارم . ولی خوب راضیم به رضای خدا . به قول همه سالم و صالح باشه هر چی باشه خدا رو شکر . بابک هم عاشق دختره ولی میگه هیچی نگو بذار خدا هر چی خواست بده . ما هم می گیم توکل به خدا .......
دیروز نوبت دکتر داشتم . ساعت 5 که رفتم زود رفتم تو . با بابام رفتم . اون بنده خدا هم که جای پارک گیرش نیومد مجبور شده بود بره یه جای خیلی دورتر تو ماشین بشینه . سونو رو که دید گفت ان تی واست انجام نداده . برو سونوگرافی دی انجام بده همین الان جوابش رو بیار . کلی وقت معطل سونوی دوباره شدیم با 35 هزار تومن هزینه سونو .
بعد که جواب رو بردم گفت نرماله مشکل نداره حالا برو آزمایشگاه آریا واسه آزمایش منگولیسمی و اینا ....... خلاصه کلی وقتم معطل آزمایشگاه شدیم با 30 هزار تومن هزینه .
دو قلم داروی تقویتی واسم نوشته که شده 14 هزار تومن . ویزیتشم که 11 هزار تومن . یعنی یه روز دکتر این نیم وجبی تقریبا 90 هزار تومن آب خورده .حالا خدا به بعدش رحم کنه . خلاصه این بابای بیچاره ما از ساعت چهار و نیم تا هشت شب معطل من بوده .
زهره هم گفت بیا با هم بریما ولی چون دفعه قبل اومده بود نخواستم مزاحمش بشم . هی هم میخاد بگه هوراااااااا منم حوصله ندارم هی بگم : زهرماااااااااااااااار .......
امشب دیگه از خونه مامان اینا رفتن خسته شده بودم ضمن اینکه مامان و بابا هم چون فردا تولد باباست میخاستند برند کاپشن بخرند . گفتم یه سر میرم خونه زهره اینا . نمازمو خوندم و رفتم .
واااااااااااااااااااااااااای که چقدر حرف زدیم . فکامون درد گرفته بود . زهره هم تا تونست چیز چپوند تو شکم من . میوه ، گز ، شیرینی ، انار ، بیسکوئیت ........ دیگه هر چی تو خونه داشتند ردیف کرده بود فقط روش نشده بود از همسایه ها چیزی قرض بگیره . تازه بنده خدا باباش هم حلیم بادمجون خیلی خوشمزه ای گرفته بودند موقع برگشتن یه کاسه حلیم بادمجون هم بم دادند آوردم . ولی خدائیش خیلی خوشمزه بود . دستشون درد نکنه چسبید ....
خوب اینم از اخبار جدید . فعلا هم دیگه خبر جدیدی نیست . امشب دیگه حس سر زدن به وبلاگ بقیه رو ندارم چون خیلی خوابم میاد . بابک هم همین حالا زنگ زد که داره میاد .
خوب پس فعلا یا علی ........
موضوع مطلب :